لیلا جانقربان| شهرآرانیوز؛ شهید جواد جهانی متولد سال ۱۳۶۰ در مشهد بود. دوازده سالگی را سن تکلیف خودش قرار داده بود و از همان شبی که به این سن رسید نمازهای یومیه که هیچ، نماز شبهایش هم دیگر قطع نشد. هجدهسالگی ازدواج کرد و خدا یک پسر به نام علی و یک دختر به نام فاطمه به او داد. از آن بسیجیهای فعال و نقشآفرین بود تا اینکه سال ۹۳ راهی سوریه شد و دو سال بعد در ۲۲ آبان ۱۳۹۵ در حین خنثیسازی تله انفجاری به همراه شهیدان حسین حریری و محمدحسین بشیری به شهادت رسید. پیکر او بنا به وصیتش در پارک خورشید به خاک سپرده شد و همین خاکسپاری متفاوت بهانهای شد تا خواهرش مزار برادر شهیدش را به یک پایگاه فرهنگی تبدیل کند.
***
اعظم جهانی، تنها دختر خانواده است. او بعد از برادر شهیدش در سال ۱۳۶۳ متولد شده است و دو برادر کوچکتر از خودش دارد که متولد سالهای ۱۳۶۵ و ۱۳۷۴ هستند. به روال تمام خواهر و برادرها این خواهر و برادر پشت سر هم، رابطه نزدیکی با هم داشته و همچنان دارند، البته که این رابطه بعد از شهادت جوادآقا محکمتر و بیشتر هم شده؛ چراکه از خواهری به خواهر شهید ارتقا یافته است، ارتقایی که باری از مسئولیت روی دوش خواهر گذاشته است.
آبان امسال که بیاید ۹ سال میشود که برادرش شهید شده است، برادری که در هجدهسالگی وقتی میخواست ازدواج کند تنها شرطی که برای همسرش گذاشت این بود که اگر جنگ شد مانع رفتنش به جبهه نشود. «صحبت کردن درباره شهید و آرمانهای او واقعا کار سختی است. انتقال سبک زندگی، مرام و رفتارها و در نهایت مجاب کردن افراد به اینکه الگویی از این سبک زندگی بردارند واقعا مشکل است. گاهی من در اینباره بهویژه در انتقال این رفتارها به نسل نوجوان و جوان به مشکل برمیخورم. برای همین هم چند سال اول سعی کردم روی خودم کار کنم و یاد بگیرم که چه بگویم و چگونه بگویم تا تأثیر داشته باشد. نه اینکه بخواهم رفتارهای برادرم را بزرگ جلوه دهم، اصلا، فقط میخواهم یک سبک زندگی را ترویج دهم که شهادتگونه است چه برادرم باشد و چه شهدای دیگر. اما برای من نکته این است که خواهر شهید شدن و خواهر شهید بودن یک بار مسئولیت محسوب میشود که باید آن را در رفتار و کردارم به دوش بکشم و حواسم به خیلی چیزها باشد از لباسی که میپوشم و حجابی که باید داشته باشم تا مسیری که میروم و جمعهایی که در آن حضور دارم. جالب است که تمام این اتفاقات انتخاب ما نیست بلکه انتخاب میشویم برای اینکه شهید شویم، برای اینکه خانواده شهید باشیم یا حتی برای اینکه مثل شما هم صحبت درباره یک شهید شویم. این انتخاب شدن به نظرم خیلی مهم است و به امروز و دیروز برنمیگردد بلکه از همان زمانی که در رحم مادرمان هستیم اثر آن به ما میرسد. از مادری که هرچیزی را گوش نمیکند و هر مجلسی در زمان بارداری نمیرود و بعد از آن هم با وضو و پای روضه اهل بیت (ع) به بچهاش شیر میدهد. نمیخواهم بگویم زندگی ما اینطوری بوده است ولی مادرم تا جایی که توانسته تلاشش را کرده و پدرم حواسش به نانی که در خانه میآورده بوده است. جالب است این را هم بگویم که وقتی برادر شهیدم دوماهه بود، پدرم به جبهه رفت و چند ماهی مادرم از او خبری نداشت. تا این حد که فکر میکنند پدر، شهید شده است، اما برمیگردد و تقدیر این میشود که پسر راه او را ادامه داده و شهید شود.»؟
حرف به اینجا که میرسد معصومه خانم شروع به صحبت میکند. مادر شهید که حالا یاد خاطرات فرزند ارشدش افتاده است میگوید: «پسر من از همان بچگی با همین دغدغهها بزرگ شد. با شیر پاک و نان حلال. ما یاد گرفته بودیم که در زندگی صاف و صادق باشیم و چیزی را پنهان نکنیم. چه من از شوهرم و چه او از من. همین رویه را هم در زندگی داشتیم؛ راستگویی. مثل الان نبود که زن و مرد به هم بیاحترامی کنند، مرد در خانه ما حرمت داشت. من که آن زمان بلد نبودم که با وضو به بچه شیر بدهم یا اینکه نماز را اول وقت بخوانم، ولی حواسمان به واجب و حرام خدا بود و هرنانی را سرسفره نمیگذاشتیم. جواد از همان بچگی روی پوشش حساس بود. حواسش بود که یک وقت مویی از من بیرون نباشد. مرد خانه بود و بعد از پدرش روی او حسابی، حساب میکردیم. از همان دوازده سالگی شروع کرد به خواندن نماز. یک روز رفته بود حرم و فیلم «سیاحت غرب» را گرفته بود و چند بار تماشا کرده بود. بعد از آن دیگر نماز شبهایش هم قطع نشد. از همان دوازده سالگی نماز شب میخواند. گاهی که برای نماز صبح مسجد میرفت همسایهها که مثلا از مهمانی یا جایی میآمدند و او را میدیدند به من میگفتند نمیترسی یک وقت اتفاقی برای پسرت بیفتد! میگفتم چه اتفاقی وقتی او را به خدا سپردهام. از مسجد که برمیگشت ما را برای نماز بیدار میکرد. بیداری سحرها با او بود. از سیزدهسالگی بسیجی فعال هم شد. با هم حرم که میرفتیم وقتی خادم یا روحانی میدید به من میگفت شما باش تا من بروم یک لحظه برگردم. میرفت و چند دقیقهای بعد برمیگشت. میپرسیدم چه پرسیدی؟ نمیگفت فقط در جوابم میگفت خواستم که یک چیزی یاد بدهد و پندی بگوید. دورتا دور دیوارهای خانه ما پربود از عکس حرم ائمه (ع) هرجا میرفت از همین عکسها میخرید و میآورد روی دیوارهای خانه میچسباند. بعضی وقتها مهمانی که به خانهمان میآمد میگفت چرا در و دیوارها را اینقدر عکس حرم چسباندهاید؟ میگفتم بچهام دوست دارد ما هم دوست داریم. بعضی وقتها برایم نوار حاجآقا کافی را میگرفت که گوش کنم. کلا از آن آدمهای اثرگذار بود. روی ما خیلی تأثیرگذاشته بود.»؟
اعظم خانم ادامه حرفهای مادرش را اینطور تکمیل میکند: «کلا اهالی محل از روی لباس جواد میفهمیدند که چه زمانی شهادت است و چه وقتی ولادت. جواد خودش عاقبت بهخیر شد و خانواده را هم سرافراز کرد. روی قرآن و نماز خیلی تأکید داشت. یادم است وقتی به سن تکلیف رسیدم یک جفت ساعت شکل هم برای من و خودش خرید تا تشویق شوم. از زمانی که او به شهادت رسید مسیری دیگر در زندگی ما باز شد. در اقوام و فامیل شهید دفاع مقدس پیش از او داشتیم، ولی واقعا درکی از شهادت نداشتیم. اصلا فکر هم نمیکردیم که راهی باز شود که دوباره عدهای بروند و به شهادت برسند. جالب است که برادرم در جلسه خواستگاری از خانمش خواسته بود که اگر جنگی شد اجازه بدهد و راضی باشد که او برود. خانمش هم به خیال اینکه جنگ محال است موافقت کرده بود، ولی، چون موافقت کرده بود زمانی که جواد میخواست برود مانع نشد. حتی سالهای ۸۹ که طالبان به مرزهای ما آمده بودند برادرم اعلام آمادگی کرده بود که برود مرز که موافقت نشد و نرفت. آخر هفتههایش همیشه برای زیارت اموات بود تا جایی که این رسم را در خانه جاانداخته بود. خادم حرم هم بود و دعای کمیل و ندبهاش قطع نمیشد. آخرین باری که میخواست برود سوریه، بابا گفت نمیخواهد بروی تو دیگر دِینی که به گردنت بوده را ادا کردهای! تلفن همراهش را بیرون آورد و فیلمی از حراج دختران سوری نشان داد. به بابا گفت نمیخواهم این بازار برای دختران ایرانی راه بیفتد. هردفعه که میرفت به این نیت میرفت که از حرم دفاع کند، ولی آخرین بار از حضرت زینب (س) خواسته بود که شهید شود که شهید هم شد. به همان شکلی که دوست داشت. دوست داشت از ناحیه پهلو آسیب ببیند و به شهادت برسد مانند حضرت فاطمه (س)، خدا هم رویش را زمین ننداخت و به همین شکل به شهادت رسید. من همیشه دوست داشتم این ارادت او را به دیگران بهویژه نسل جوان منتقل کنم. یک رازی را هم از این شهید میخواهم برای شما فاش کنم که حتما گرهگشا خواهد بود. برادرم آخرین بار گفته بود که اگر شهید شود و فردی سرمزارش او را سه بار قسم به حضرت فاطمه (س) بدهد، برای حاجت روایی او واسطه خواهد شد. من این حرف او را بارها امتحان کرده و حاجت گرفتهام. شما هم بنویسید، شاید به کار گرفتاری بیاید.»؟
خانم جهانی از سال ۹۵ که برادرش به شهادت میرسد کمی بعد فعالیتهای خود را شروع میکند. فعالیتی که برادر شهیدش بردوش او میگذارد. میگوید: «دفعه سومی که میخواست برود یادش رفته بود از من خداحافظی کند. به خوابم آمد و در خواب خداحافظی کردیم. این برای من یک نشانه بود، اینکه برادرم من را انتخاب کرده است. از سال ۹۷ شروع کردم به گذراندن دورههای مختلف آموزشی مانند روایتگری و با دیگر خواهران شهید ارتباط گرفتم تا بتوانم قدمی بردارم. اینکه برادرم انتخاب کرده بود در جایی مانند پارک خورشید که یک مکان تفریحی برای جوانان و نوجوانان است دفن شود مفاهیم و معانی زیادی برای ما میتوانست داشته باشد. اینکه باید این مزار شهید به مکانی فرهنگی تبدیل شود. البته که بعد از او شهید اسدی را هم که از همرزمان و دوستان نزدیک برادرم بود به خواست خانواده او آنجا دفن کردند و مزار این دو شهید بزرگوار را ما با تمام سختیها و سنگاندازیها تلاش کردیم به محیطی فرهنگی تبدیل کنیم. خیلی وقتها حرف و کنایه میشنویم که من نمیگویم چه حرفهایی است، ولی فقط به آنهایی که مخالف فعالیتهای ما هستند میخواهم یک چیز را بگویم که آنجا جایی است که شهیدی با گوشت و پوست و خون دفن شده است. این معنایی عمیق دارد که امیدوارم درک شود. اگر این جمله را درک کنیم دیگر نمیتوانیم برای خودمان زندگی کنیم. گاه که از سنگهایی که در مسیرم میافتند خسته میشوم، این جملات را با خود تکرار میکنم: من پروانهای هستم در پیله؛ پیلهای که برادرم است. غرق دنیایی شدهام که بیحاصل نیست، و باید بایستیم. در این راه، کمک مالی نمیخواهم، فقط از هر کسی میخواهم بهاندازه توانش، هرکاری که از دستش برمیآید انجام دهد. ما به کار فرهنگی نیاز داریم؛ برادرم و همرزم شهیدش در پارک خورشید غریب هستند. شهدایی که برای مادر و خواهر و همسر خود به جنگ نرفتند، بلکه برای تمام ایران و زنان جنگیدند. طلبکار نیستم، اما میگویم وقتی شهیدی با گوشت و پوست و خون در آنجا دفن شده است و میتواند در زندگی ما اثرگذار باشد، چرا نباشد؟»